مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

مامان شکمو

مانی جون مامان نمیدونی که از وقتی تو رفتی تو دلم چقدر از رفتارامو عوض کردم اما بعضی هاش رو هم شما عوض کردی مثلا از وقتی حالت تهوع هام کم شده خیلی شکمو شدم با اینکه هوس چیزی نمیکنم اما زود زود گشنه ام میشه خیلی نگرانم که با زیاد خوردن چاق بشم با اینکه همه میگن تغییری نکردی فقط شکمت زده بیرون اما بازم نگرانم قبلا خیلی کم برنج میخوردم اما حالا اندازه ی بابات میخورم .خجالت میکشم تو مهمونی ها زیاد بخورم .میگم نکنه بگن این که کم میخورد چه قد شکمو شده الانم با اینکه یه پیتزا کامل واسه ناهار خوردم بازم گشنه ام شده.فکر کنم تا دو ماه دیگه مثل توپ قلقلی شم.قربونت برم که داری آرزوی بابات که چاق شدن من بود رو بر آورده میکنی
10 فروردين 1390

خوش خواب

وای از دست این مخابرات دارم دیوونه میشم از صبح ده بار پست جدید نوشتم و(( دیس کانکت)) شدم و همش پرید خیر سرش ((ای دی اس اله)) سرعتش هم به جای سرعت نور سرعت شتره امروز مهمون داشتیم اما بابای مانی جون خونه نبود. مامانیم و نگار و آتوسا اومدن تقریبا لیدیز پارتی بود اینم بگم که مرد مون مانی جون بود که هر از گاهی یه لگد به شکم مامانش میزد که اعلام حضور کنه قربونش برم که امروز منو باباشو سکته داد آخه از ۵ صبح تکون نمیخورد و داشتم میمردم از نگرانی اما به باباش چیزی نگفتم تاساعت ۸ صبح که بابای مانی جون گفت پاشو صبحانه بخوریم با عصبانیت گفتم من از ۵ صبح دارم وول میخورم اما بیدارت نکردم حالا تا پا شدی میگی صبحانه گفت چرا عصبانی میشی؟ نزدیک بود ...
9 فروردين 1390

سفر

امروز ظهر مامانی و بابایی و عمه های مانی جون رفتن شمال به ما هم اصرار کردن اما ما به خاطر مانی جون که تو دل مامانشه و ممکنه اذیت بشه نرفتیم آخه مانی جون الان آخر ۷ ماهگیشه و باید خیلی مواظب باشیم که یه وقت زود نیاد با اینه خیلی منتظرشیم اما نمیخوایم زود تر از وقتش بیاد تا خدای نکرده ضعیف باشه. ما خونه موندیم تا هم حواسمون به ماهی ها باشه هم سوغاتی بگیریم
8 فروردين 1390

نگرانم

امروز واسه ناهار رفتم خونه مامانیم. مانی جونم اونقدر وول میخورد که همه میتونستن ببینن نمیدونم چرا امروز اینجوری وول میخوره یه کمی نگرانم فکر میکنم ناراحته آخه الان چند ساعتی میشه میگم مگه نمیخواد استراحت کنه نمیدونم شاید هم طبیعی باشه و من بیخودی نگرانم
7 فروردين 1390

هفته 30

مانی جونم امروز وارد ۳۰ هفته شد الان ساعت ۳۵ دقیقه است تازه از بالا اومدیم پایین گفتم شاید صبح نشه پست گذاشت واسه همین الان اومدم نشستم پای کامپیوتر غروب شنبه رفتیم بالا و تا ساعت ۲۱ نشستیم بابای مانی جون به مامانی مانی جون گفت شام چی دارید گفت هنوز تصمیم نگرفتم بابای مانی جون هم گفت شام همه مهمون من. دو تا از عمه های مانی جون هم بودن هر چی اصرار کردیم بریم بیرون گفتن ما خسته ایم زنگ بزن بیارن وای که چقدر طول کشید من که داشتم از گرسنگی غش میکردم مانی جونم هم هی وول میخورد فر کنم اونم غذا میخواست بعد از شام و میوه خورن اومدیم پایین. وای که چه خوبه بدون زحمت پختن و ظرف شستن و به دور و بری ها هم زحمتش رو ندادن غذا بخوری ...
7 فروردين 1390

مهمونی

عزیز دلم دیروز واسه ناهار مهمون داشتیم. مامانیت باباییت با عمه هات اومدن البته نمیخواستن بیان من و بابات کلی اصرار کردیم آخه ما خونه ی همشون رفتیم اما میگفتن امسال فرق داره به خاطر تو نفس مامان میگفتن من اذیت میشم اما بابات گفت همه ی کارا رو خودش انجام میده شب قبلش خونه ی عمه آمنه ات بودیم ساعت ۱ رسیدیم خونه بابات رفت تو آشپزخونه و شروع کرد به مرغ شستن آخه من گفتم خردش نکنه و خیلی سختش بود بار اولی بود که این کارو میکرد من هم کمکش کردم کلی هم به خراب کاری های بابات خندیدیم.ساعت ۴ صبح کارامون تموم شد و بعدش خوابیدیم صبح دیگه باباتو بیدار نکردم آخه دیشب برای اولین بار تو این ۶ ساله ازش کلمه ی آخیییییش رو شنیدم به هر حال همه چی به خوب...
6 فروردين 1390

از اول تا حالا

مانی جونم امروز یه وقت درست و حسابی دارم که همه چی رو واست بگم از اول که اومدی تو دل مامان  تا حالا که چیزی نمونده پا بذاری رو چشماش و بیای تو بغلش تا لمست کنه . گفتم شاید واسه دوستایی که مهمون وب مانی جونم میشن کمی طولانی باشه اگه دوست داشتن بخونن بیان ادامه مطلب من و بابای مانی جون  ۲۸ اردیبهشت ۶ سال پیش با هم ازدواج کردیم  و تصمیم گرفتیم هر وقت تو زندگی مشترکمون به توافق رسیدیم و هیچ مشکلی برای ادامه ی زندگی با هم نداشتیم به خواست خودمون بچه دار شیم.تا فروردین سال گذشته که تصمیمون جدی شد یه چند ماهی طول کشید تا مانی جون ما افتخار بدن و خدای بزرگ کمک کنن. شنبه ۱۰ مهر ۸۹ بود که احساس کردم دارم یه مسافر ...
3 فروردين 1390

مرغ مینا

بابای مانی جونم یه مرغ مینا آوده که تو این چند روز بیکار نباشه روز اول عید آوردش تا امروز انگار قهر بود نه صداش در میومد و نه غذا میخورد اما امروز وقتی صدای موسیقی رو شنید شروع کرد به سر و صدا من اصلا دوست ندارم که هیچ حیوونی تو خونمون باشه هم دلم واسشون میسوزه هم از نگهداریشون بدم میاد واسه همین دائم غر میزنم.  بابای مانی جون میگه باهاش حرف بزن تا یاد بگیره.من هم میگم ببرش اما کو گوش شنوا
3 فروردين 1390